ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
انقلاب...
وضعيت عجيبی در خيابان ما حكمفرما بود. تمام تصاوير آنزمان همانند كابوسی , در ذهن من نقش بسته اند. كاميونهای ارتشی , تانك ,موتورسواران مسلح, دخترو پسرها روی وانت بار با لباسهای چريكی , پنجره های شكسته, بوی باروت ,صدای تير اندازی ,فرياد مرگ بر شاه. جوانها با بلندگو زمان راه پيمائيهای متعدد را اعلام ميكردندو دارو جمع آوری ميكردند.
برادرم به همراه دوستانش زير پلكان خانه كوكتل مولتف ميساخت و من هم دستيارش بودم. همه جا سخن از انقلاب بود. فرياد استقلال و آزادی بگوش ميرسيد. هيچكس ,هيچگاه از خود سوال نكرد كه از كجا به ناگهان اسم خمينی و جمهوری اسلامی بر سر زبانها افتاد؟ قبل از آن سخن از دموكراسی بود. بعد شبی از شبها خمينی را در ماه ديدند!!!!... مردم در خيابان به آسمان نگاه ميكردندو جل الخالق ميگفتند. ما هر چه نگاه كرديم چيزی نديديم . مردم همه انگار جادو شده بودند. پدرم ميگفت اينها همش توطئه ست.
من با مغزی پر از واژه های گوناگون , فقط احساس غريبی داشتم . به خود ميباليدم كه از بچه های انقلابم. يكشب به راهپيمائی رفتم. تا چشم كار ميكردآدم بود, همه فرياد آزادی ميكشيدند, همه هوائی تازه ميخواستند. اگر دانشجويان و معلمين و افراد تحصيل كرده ميدانستند كه زمانی ثمره انقلاب پرشكوهشان حكومت استبداد امروزيست , از جان و مال خود نميگذشتند. انقلابی كه ميليونها جوان جانشان را برايش فدا كردند.با آنهمه عشق و از خود گذشتگی , برای فردائی بهتر ,فردائی برتر.
بناگهان دولت موقتی بر سر كار آمد و همه چيز به راه ديگری كشيده شد. حجاب اجباری شد , همه چيز اسلامی شد , حتی اسلام هم اسلاميتر شد.
من دختری ۱۲ ساله , ميدانستم كه در كشوری زندگی ميكنم كه مردمانش حقيقت را نميشناسند
مردمی كه احساسشان همواره بر منطقشان غلبه ميكند.
مردمی كه راه و رسم اعتراض را نميدانند.
مردمی كه برای انچه دارند ارزش قائل نيستند و انچه را كه ديگران دارند ميخواهند.
مردمی كه غرورشان را بر شعورشان ترجيح ميدهند.
مردمی كه دين را نشناخته پذيرفته اند.
انقلاب تلخ شد. از انزمان به بعد همه جا تاريك و تنگ شد. انقلاب واژه ائی بود, غريب كه معنای اصلی خود را گم كرده بود.
و من ميترسيدم.
...اشك از چشمانم جاريست...